شما اینجا هستید : خانه » آرشیو نشریه » شماره 1 » داستان قهرمان ما

داستان قهرمان ما

داستان قهرمان ما

خانواده اش برای زیارت امام رضا به مشهد رفته بودند ولی در بین راه بازداشت شده بودند. پدر جعفرسالها برای ایران و نظام جمهوری اسلامی جنگیده بود و با ترک زادگاه خود وطن عقیدتی اش را برای بزرگ شدن بچه ها انتخاب کرده بود. اما از دید دستگاه های عریض و طویل کشور کسی که جانش جان خمینی و جانش ایران است به این خاک تعلق نداشت. از دید آنها فرزندان دو تابعیتی ژن های خوب به ایران تعلق داشتند ولی کسانی که جانشان را برای ایران فدا نموده اند نه … به هر طریقی بود پدرش آزاد شد ولی قید مشهد رفتن را زدند و به تهران برگشتند. خیلی برایم تلخ بود. هرطور بود برای تشکر خودش را به من رساند جوانی برومند و متشخص رو به رویم بود که فهمیدم استاد زبان انگلیسی است. به شخصه و با افتخار میگویم من عاشق برادران افغانستانی هستم ولی شخصیت جعفر حسینی بگونه ای بود که هر آدم غیرمغرضی را به تحسین وا می داشت. طمانینه و هوش وافر در فهم مسائل او را کم کم به یکی از دوستان صمیمی ام تبدیل کرد. | بدلیل توان مدیریتی بسرعت فعالیت های فرهنگی و تربیتی عمیقی را پایه گذاری کرد با کمک حاج حسین یکتا و حمایت بنیاد کرامت رضوی با تحت پوشش قرار دادن دویست نفر از نخبگان نوجوان افغانستانی بدنبال کادرسازی برای نیروهای انقلابی آینده افغانستان بود. مجموعه فرهنگی طلوع نخبگان افغانستان را پایه گذاری کرد تا آموزش های مهارتی و رسانه ای را به جوانان افغانستانی بدهد چندین سال پیاپی با جمع آوری کمک ها، هزینه اتوبوس خادمان اربعین افغانستانی را تامین میکرد و بزرگترین موکب خادمان افغانستانی را در مرزهای ایران می زد. نامه آقابه جوانان کشورهای غربی و اروپایی، نقطه ضعف عدم تسلط زبان برخی از نیروهای انقلابی را هویدا کرد. با موتور بدنبالم آمد و گفت بیا یک کاری بکنیم. وقتی با اساتید دانشگاه ها در خصوص ضرورت سبک جدید با محتوای تبلیغی جلسه گذاشتیم گفتند دو سال وقت به همراه چند میلیارد منابع میخواهیم. اما وقتی جعفرجایی بود قفل هاباز میشد و کارهای نشدنی، شدنی میشد. گروهی از قم، از آسمان پیدا شدند و گفتند دو سال است روی محتوا کار کرده ایم چقدر روزهای شیرینی بود جعفر حسینی سبک جدیدی از آموزش زبان با محتوای تبلیغی را ظرف مدت کوتاهی با کمترین هزینه پایه گذاری کرد، سبکی در آن افراد با محوریت تبلیغ انقلاب و مهدویت آموزش زبان ببینند. اما شب قدر جعفر حسینی زمانه دیگری بود. روزی در مسجد حاج آقای خوشوقت سوالی از من پرسید که من در جوابش سخت ماندم. گفت از طرفی همه کارهایش برای اشتغال و زندگی در یک کشور اروپایی هماهنگ شده و از طرف دیگر با درخواستش برای رفتن به سوریه موافقت شده. دختر نازنین اش هم به دنیا آمده بود چند روزی گذشت پرسیدم جعفر چه میکنی؟ گفت خیلی فکر کردم دیدم اگر روزی برسد که من یک هفته مراسم حاج منصور نتوانم بروم نمی توانم زنده بمانم. من متعلق به این جبهه هستم، نمی خواهم در جبهه دیگری ولا برای یک زندگی معمولی بروم. گفت تصمیمم گرفتم نمیشود حضرت زینب برای آدم دعوتنامه بفرستد و بعد من به اروپا بروم. تصمیم خیلی سختی بود. تصمیمی که جعفر را در زمره ابرار قرار داد . روزهای زیادی نگذشت تا جعفر حسینی بدلیل لیاقت شد معاون تیپ فاطمیون همیشه روی موتور حرفهایمان را می زدیم. با اینحال که آن زمان معاون تیپ بود اما وقتی ماشین نیروی انتظامی از کنارمان رد شد گفت فلانی من از تیر و ترکش جنگ سوریه نمی ترسم اما از ماشین نیروی انتظامی میترسم. او نیز علی رغم همه ترکش هایی که خورده بود هنوز مدرکی برای اقامت در ایران نداشت. او که جانش را و خانواده اش را برای ایران فدا نموده بود و هدفش امنیت برای آنانکه میگفتند نه غزه نه لبنان بود سهم اش از زندگی در ایران ترس بود. خیابان هایی که به او و امثال او به دیده یک خارجی نگاه می کردند . همواره با گرایشات ضد ایرانی مقابله میکرد هر چند خود دل پردردی از این برخوردهای دشمن ساز داشت. در آخرین دیدارمان میگفت فلانی از خیلی ها دل سرد شدم، خیلی ها تلاش کردند که ذهنيت من را نسبت به ایران خراب کنند ولی به عشق آقا همه را تحمل میکنم . میگفت شما علوی هستید و ما فاطمی و ما نباید از هم جدا بشویم. بهترین خاطره زندگی اش دیدار باحاج قاسم سلیمانی بود و تحولی که بعد شهادت مرادش ابوحامد و فاتح برای فاطمیون بوجود آمد. خود مسئولیت صدور برگه هویت را برای رزمندگان فاطمیون به عهده گرفت و آرزویی که سالها بر دل بسایان رزمندگان بود را با دادن برگه ها برآورده کرد. دوست داشت از پتانسیل فاطمیون در ایران و من خارج از مناطق جنگی استفاده بیشتری شود.

او با راه اندازی هیات شهدای گمنام افغانستان در امام زاده عبدالله شهر ری اجتماع آنان را فراهم نمود و خیریه ای را برای کمک به خانواده های مدافعان حرم راه اندازی کرد. برادر عزیزمان جعفر حسینی در آخرین اعزام خود و در حالیکه جنگ در حال خاتمه بود به منطقه رفت و با انفجار سنگینی اثرات موج گرفتگی و ترکش های فراوان بر روی جان و تنش نقش بست. از آن زمان او بیشتر در بیمارستان بستری بود تا کنار خانواده یا جامعه. همسر صبور و دختر کوچک نازنین و پسربچه جعفر حسینی دیشب او را بعد مدتها سرحال دیدند. باهم به مهمانی رفتند و بعد به خرید رفتند. همسرش خدا را شکر میکرد که نشانه های سلامت را در همسرش می بیند.

 

وقتی پنج صبح گفتند جعفر شهید شده و تنها یک دغدغه داشتم. میدانستم او همانند بسجیان افسانه ای روزهای اول انقلاب بحث جانبازی خود را پیگیری نکرده بود و این یعنی ممکن بود نام او جز شهدا قید نشود.

نویسنده :

نشریه حرف نو
تعداد مطالب : 2

ارسال دیدگاه

آرشیو نشریه

قالب مجله حرف نو @1398

طراحی سایت ف.ا ام البنین (س)
رفتن به بالا